این روزهای غمگین و سرد که روی تخت بیمارستان آرام و آرام و آرام دراز کشیده ای و دستگاهی که به تو وصل است و نفس میکشی .. به زخمهایت میاندیشم به زخمهای درون و بیرون از بدن رنجورت...
زخم درونت را که کسی ندید .. و زخمهایت آن آمپولهای لعنتی انسولین که سه نوبت در زیر پوست تنت فرو میرفت و ..
اکنون آرام نفس میکشی .. آنقدر آرام خوابیده ای که گویا سالیان سالیان سال خستگی را روی آن تخت گداشته ای و نمیدانم کجایی
اکنون که جسم رنجور و بیمارت که سالهاست رنگ سلامتی به خود ندیده .. روحت در کچاها سیر میکند ..
بی شک دیگر درد نمیکشی ... دیگر نگران گذشتن وقت انسولین و داروهای دیگرت نیستی که این سالهای اخیر در زندگیت عجین شده بود
و صبور و صبور و صبور .. گاهی که میدیدمت چه قدر گله میکردی از عوارض این دیابت لعنتی که همه زندگیت را تسخیر کرده ...
این روزها بسیار به دوران نوجوانیمان میاندیشم .. به روزهایی که تو .. چه بگویم .. وقتی یاد آن روزها میافتم .. گریه امانم نمیدهد ... آن همه مظلومیت درد خانه پدری برایت ..
به کودکی و نوجوانی که نکردی و نکردیم میاندیشم .. .
روی تخت بیمارستان خوابیده ای میگویند سطح هوشیاریت از 15 روی 5 مانده و این یعنی اگر این چند روز اخیر این سطح بالاتر نیاید شاید ... دیگر هرگز به هوش نیایی و دخترک نازنینت برای همیشه در حسرت نگاهت بماند ...
نمیخواهم بنویسم این کلمات سرد و بیروح را که قلبم را مثل مشتی آهنین در خود میفشارد ..
گویا مسماری در قلبم فرو میرود و دردش تا پشت ستون فقراتم را میسوزاند ..
واژه سرد کما این روزها تمام روح و ذهنم را درگیر خودش کرده ... و چقدر ما آدمها بیرحمیم نیست به همدیگر ...
وقتی عزیزمان راه میرود میخندد گریه میکند حرف میزند درددل میکند او را نمی بینیم .. گاهی از ما هیچ نمیخواهد جز اینکه وقتی از دردهایش میگوید لحظه ای کنارش بنشینم در چشمانش بنگریم و او فقط حرف بزند .. گاهی در اوج استیصال و درد فقط نیازمند صدای ما از پشت گوشی تلفن است .. و اینکه ماهها از عزیزانمان بی خبریم ... به هزاران دلیل واهی و گرفتاری .. چند ماه است که یک وعده با خواهر و برادرمان پدر ومادرمان غذا نخورده ایم ؟؟ چند وقت است که هیچ هدیه ای برای عزیزانمان نخریده ایم .. کی روز تولد خواهر و برادر و پدر و مادرمان را با یک پیامک و یا تلفن تبریک گرفته ایم حتی بدون هدیه ؟؟
واقعا عزیزان ما غیر این محبت های کوچک چه میخواهند ازما ؟؟؟
و روزی که بیمار میشوند و روزی تخت میفتند تازه یادمان میفتد که چه بوده اند برایمان وقتی نفس میکشند راه میروند حرف میزنند میخندند گریه میکنند آه میکشند دلتنگ هستند محتاج یک کلمه محبت آمیز از ما هستند ولی ما کر و لالیم ما کوریم ... سرد و یخیم ..
گویا همیشه هستند گویا همیشه هستیم ...
اما وقتی روز تخت میفتند ... ناباورانه می بینمشان .. نفس هایش را میشماریم اینکه چشمش را لحظه ای باز کند و به ما بنگرد چشمانی که سالیان سال است که یک نگاه عمیق از ته جان از ما ندیده اند اینکه جواب سلاممان را بدهند آرزو میشود برای همه .... دستهای سردش روی تخت کنار بدن رنجورش افتاده و سرمهایی که به آن وصل هستند دستهایی که سالیان سال است در آرزوی نوازش دستمانمان له له زده اند .. و اکنون دیگر دستان مرتعش و لرزان ما را حس نمیکنند ..
درهای آی سی یو درهای عجیبی هستند درهایی که همیشه باز نیستند درهایی که گریه ها و دعاها و التماسهای زیادی را در سینه دارند ...
درهایی که شاهد و ناظر اشگها و بغض ها و دعاهای بیشماری بوده اند ... درهایی که پدرها و مادرها و خواهرها و دخترها و پسرهای زیادی را در این طرف و آن طرف در شاهد و ناظر بوده اند ...
درب آی سی یو بودن هم درد سختی است ...
خوف و رجا درد این روزهای من است .. پنجاه پنجاهم این روزها .. برایم دعا کنید ...
............................................................
پ . ن : یکی از بستگان نزدیک و دوست بنده از روز 26 مهر ماه در کما هستند از همه عزیزانی که به وبلاگ حقیر سر میزنند التماس دعا دارم برای همه بیماران .. مخصوصا این عزیز بیمار ما ... از ته ته دل پاکتان دعا کنید .. ایشالا خبرای خوش و همینجا بهتون بدم ...