امروز صبح در شهر...
یک عدد صندلیِ سیاه تنها در پیاده رو قدم میزد !
جدول های کنار خیابان با درخت ها گل یا پوچ بازی میکردند !
کبوتر ها بالای پشت بام ها نشسته بودند و سیگار میکشیدند !
گربه های ولگرد شهر، برای تماشای فیلم در مقابل سینماها صف کشیده بودنند!
نانوایی ها دیش ماهواره میفروختند و در تنورشان رسیور پخت میکردند!
من هم تو را فراموش کردم!!!
اینگونه نگاه نکن ...
باشه قبول!
مادرم راست میگفت من از همان کودکی دروغگوی خوبی نبودم!
اصلا نیازی نیست مثل پی نو کیو دماغم دراز شود!
این بند آخر کافی ست تا دروغ هایم لو برود....!
شاید همهء آن حرفها باور کردنی باشند
اما همه میدانند
فراموش کردن تو ،دروغِ شاخدار بزرگ من است!
علی سلطانی