مثلا خوردن یک لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو کار شراب را میکرد، اگر دستان تو در دستانم بود! بعد از آن هم پیاده روی در خیابان ولیعصر ... مردم درگیر روزمرگی و من هم درگیر پیچش موهایت که باد به صورتم میزند وقتی دارم شعر در گوش ات زمزمه میکنم... تو هم درگیر صدای دورگه من! فکر کن ... فکر کن کمی سرد هم باشد، کل ولیعصر را قدم میزدیم، اگر دستان تو در دستانم بود! میرفتیم سینما و فیلم فروشنده را برای چندمین بار میدیدیم، در تاریکیِ سینما مثل احمق ها زل میزدم به برق چشمانت وقتی داری با دقت فیلم را دنبال میکنی.
اگر دستان تو در دستانم بود، کنسرت سیامک عباسی به یاد ماندنی میشد و تا خانه همه ی آهنگ هایش را با صدای بلند برایت میخواندم و تو هم الکی از صدای من تعریف میکردی و من هم ذوق مرگ میشدم! اگر دستان تو در دستانم بود!
اما نه کافه را میروم نه سینما را نه کنسرت را ...! میدانی.... مدینه فاضله ی من لحظاتِ با تو بودن شده، آن هم در خیال، اما من به این خیالِ با تو بودن هم خیانت نمیکنم! راستی.... فکر کن باران هم ببارد!