بعد از ظهرهای جمعه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ می زد و کلی شاکی بود!
می گفت:
نمی بینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمی کنی شاید من دلم قهوه می خواهد؟!
شاید من دلم می خواهد وسط خیابان کلافه ات کنم!
اصلا دلم می خواهد بازویم را نیشگون بگیری!
واقعا که چقدر بی فکری...
آنقدر می گفت تا بگویم:
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده،
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمی خواهد؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام
یک ساعت دیگه دم در کافه ...
| علی سلطانی |پ .ن : این سفرم اخیرم به اصفهان به کلیسای وانگ که رفته بودم تو راسته بازار کوچکی منتهی به کلیسا دو طرف کافه ها و کافی شاپ های کوچک و دنجی دو طرف راسته بود که واردش که میشدی انگار وارد یکی از شهرهای اروپایی شده باشی جلوی همه کافه ها بلا استثنا گل های طبیعی با گلدانهای بسیار زیبای رنگی در چند طبقه روی هم چیده شده بود و اکثرا گلهای شمعدانی با رنگهای خاص و اکثرا مغازه دارها ارمنی و مسیحی بودند اکثر مشتریانش هم ... جلوی پنجره کافه ها میزهای کوچک مربع دو نفره چوبی و دکوراسیون چوبی خاص که دل میبرد ..
و شمعهایی که روی میزها روشن بود واکثرا زوجهایی که مقابل هم نشسته بودند و قهوه میخوردند ..جز آه کشیدن چیزی برایم نداشت ...