اگر گفت باید برم
جلوشو نگیر!
وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظهی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...
بزن زیر گریه،
یه هفته،
یه ماه،
یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطرههاتو بریز داخلش و روش خاک بریز.
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحهام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته میمیره...
فکر کنم این انتقام منصفانهای باشه!
علی سلطانی