تقریبا شونزده سالم بود، دم دمای عید یه روز مدیر مدرسه صدام کرد گفت فلانی یه سری لباس و کیف و کفش از طرف خیریه رسیده،میخوام بچه های مستضعف رو شناسایی کنی تا بینشون تقسیم کنیم، فقط حواست باشه تعداد اجناس زیاد نیست.
از اونجایی که توی اون موقعیت دوست داشتم مسئولیت بپذیرم گفتم چشم اقا.
اولش کار راحتی به نظر میرسید اما یکم که گذشت دیدم شناسایی این بچه ها واقعا کار سختیه.
هر کس یه چیزی میگفت و اصلا نمیشد قضاوت کرد
وقت زیادی نداشتم و تصمیم گرفتم راه بیفتم دنبال اون کسایی که اسمشونو بهم داده بودن تا آمار دقیق رو دربیارم.
کوچه به کوچه راه میفتادم دنبالشون
اون موقع خیلی دل نازک تر بودم و با دیدن وضیعیت زندگی بعضیاشون تمام مسیر بازگشت تا خونه رو گریه میکردم.
حال خوبی نبود، بزرگترین سوال اون روزام شده بود عدالت خدا ؟
خلاصه اون چند روز گذشت و یه لیست درست کردم و دادم به اقای مدیر و از مدرسه اومدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم.
اما شب که شد ورق برگشت، دلهره و عذاب وجدان نفسمو بریده بود، همش حس میکردم یه جا اشتباه کردم، اسم چند نفرو ندادم، بالاخره طاقتم طاق شد و پا شدم زنگ زدم به مدیر و گفتم حس میکنم باید چند نفر دیگه رو به لیست اضافه کنیم، گفت اجناسی که هست به همین تعداد میرسه و باقی باشن دفعه ی بعد.
اما نمیتونستم قبول کنم، تا صبح فقط داشتم فکر میکردم ، بالاخره تصمیمم رو گرفتم و رفتم زیر زمین خونمون و زمین رو کندم و قلکی که توی زمین کاشته بودم رو در آواردم و شکوندم و پولای خوردی که یکسال بود جمع کرده بودم رو نقد کردم.
با اون پول چیز زیادی نتونستم بگیرم اما خیالم تا حدودی راحت شد کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم.
خاطرات اون روزا تا یه مدت طولانی فراموشم نمیشد و بعدن که بزرگتر شدم این فکر خیلی درگیرم میکرد که سران یه کشور، کسایی که مسئولیتای سنگین دارن شبا چجوری سرشون رو راحت روی بالشت میذارن؟
نمیدونم مثه من و تو توی این خیابونا، توی پیاده روهای جنوب شهر،کوچه پس کوچه های محله های فقیر نشین قدم زدن که ببین اوضاع از چه قراره؟
میبینن و وجدانشون راحته؟
نمیدونم.
فقط اقای مسئول یادت باشه بعد از انتخاب شدنت کاری نکنی که یه پسر بچه شونزده ساله بزرگترین دغدغه ی زندگیش بشه عدالت خدا…!
تو مسئول این تفکری!
#علی_سلطانی