گفت: می آیم...
سحر شد
و نیامد!
نیامد
و نخواهد آمد،
زیرا او هیچ پیمانی نبست که نشکست...
او هیچگاه نسوخته تا معنای سوختن را بداند.
او هیچوقت درد نکشیده تا بداند درد چیست.
او هرگز در انتظار نمانده تا از تلخی انتظار باخبر باشد.
(احمد شاملو)