گاهی میاندیشم
تو فقط یک حس کوچک مسخره بودی که بزرگ شدی در وجودم
با وجودی که مشکلات از سرو کولم بالا میرفت اما چشمانم را باز کردم
تا ابتدا و انتهای مشکلاتت را ببینم
میدانستم مشکلاتت تمام نشدنیست
اما گویی چاره ای نداشتم جز همراهی کردنت
گویی از اول میشناختمت
خواستم با تو آغاز بشوم
و تا جایی که امکان داشت
پایانم تو باشی
تو میدانستی من از گل یا پوچ میترسیدم
اما انتخاب کردم
یادت هست گفته بودم امیدوارم پوچ از آب در نیایی
تو میدانستی سکوت در من حل شده
و پرسش را از یاد برده ام
فریادی بودی در این سکوت
تو بهتر از هرکسی میدانی من
کاکتوس بودم ..
اما نمیدانم چرا وقتی گل نیلوفر را به من تعارف کردی
بی تامل ..
بی آنکه حتی انگشت سبابه ام را بر دهانم بگذارم
دست رد به گلت نزدم ..
و همچون مهر کیان بهم پیوستیم
بعد از آن بود که جنگل سرد و ساکت جشمانت سرمای عجیبی در تنم انداخت
که فقط با گرفتن دستانت
گرم میشود ..
مگر زندگی چقدر طولانی است ؟
کوتاه است خیلی کوتاه
آنقدر کوتاه که وقتی نمیگذارد برای شناخت رنگها
در این مدت کوتاه
دستان یکدیگر را نداشته باشیم ؟
سرمای چشمانت به قلبم رخنه کرده
اگر باور نمیکنی قلبم را لمس کن یا به قلبت گوش کن تا ماجرا را بفهمی
حس کوچک مسخره تو بهتر از من میدانی که عشق و عقل در یک مسیر حرکت نمیکنند
اما بدون دستانت با سردی قلبم چه کنم ؟؟؟
جمشید بیچرانلو