یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری شیشه خالی میخرم
اشگ در چشمان مادر حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت
ولی این زندگی است ؟
سوختم ،دیدم که مادر پیر شد
بدتز از او خواهرم دلگیر شد
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
باز هم بانگ درشت پیر مرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کوزه و ظرف و سفالی میخرم
گر نداری شیشه خالی میخرم
خواهرم بی روسری بیرو ن دوید
گفت ، آقا سفره خالی میخرید ؟
حمید رضا یعقوبی