از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بومی تنش
در تنم وزان شده
خسته دل نگاه می کنم:
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بینشان کشیده است
دوست دارمش
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش...
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم:
کاش با همین سکوت و با همین صفا
در میان بازوان من
خاک می شدی
یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی ...
کاش خاک می شدی ...
تا دگر تنی ...
در هجوم روزهای دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت ..
با تن تو خو نمی گرفت
تا دگر زنی...
در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی دوید
نغمه ی دل تو را نمی شنود ..
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی....
باز دور می شوی....
روی خط سربی افق
یک شیار نور میشوی
با چه می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم
مثل روزها
مثل فصل ها
مثل آشیانه ها
مثل برف روی بام خانه ها
او هم عاقبت
درمیان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تار می شود
با کدام بال می توان
از زوال روزها و سوزها گریخت؟
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست .... ؟
فروغ فرخزاد
........................................
پ.ن : هیچ کس هیچ کس نمیتونه شرح حال دلمو مثل فروغ بیان کنه .. همدردی منو وفروغ به حدیه که گریه ام میگیره ..