بی ملاقات کلمه دردناکیه برام ...
... وقتای قدیم که هیچ کس تو خونواده به جز من به ملاقات پدرم نمیرفت .. هیچ کس ..
روز ملاقات وقتی یادم میفتاد الان همه رو صدا میکنن برای ملاقات .. و اون پیر و خسته منتظره که صداش کنن ..
دلم طاقت نمیاورد ..
بچه به بغل ..تو سوز و سرما ...تو هر شرایطی که شده خودمو میرسوندم دم در زندان ...
تنها کسی که پول میبرد براش من بودم با اندک بضاعتی که داشتم ...
یه روز یادمه روز ملاقات بود پول نداشتم ...
چهار تا کاسه چینی قدیمی داشتم که جهیزیه ام بود ..تنها چیزی که مادرم روی جهیزیه ام گذاشت از وسایل خونه ...
تو اسباب کشی های مکرر سالانه دربدری و بیخانمانی دو تاش شکسته بود ..چهار تاش مونده بود ..
خیلی دوسشون داشتم .. کاسه ای سرمه ای طرح قدیم ...
چهار هزار تومن فروختمشون و رفتم ملاقات بابام ...
حالا اون کاسه ها عتیقه شده .. تو هر خونه قدیمی چند تا هست که تو دکور میزارن ..
هروقت جایی از اونا میبنیم .. یاد اون روز ملاقات میفتم .. مثل یک فیلم کوتاه ..
خدایا یادته ...