من آدم حساسی نیستم ..
وقتی خانه والدینم را ترک کردم گریه نکردم ..
وقتی گربه ام مرد گریه نکردم ..
وقتی ، در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم ، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم ..
اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت ..
با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود
مابودیم و یک خانه گرد آبی .. با خود گفتم انسانها برای چه میجنگند ؟؟؟؟
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام دارایی ام وکره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و
من اشگ ریختم از ته دل گریستم ...
از خاطرات نیل آرمسترانگ اولین فضانورد که در کره ماه نشست ...