همه میدانند
همه میدانند ..
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند ..
همه میترسند
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم ...
فروغ فرخزاد
.........................................
این منم ...
خسته در این کلبه ی تنگ
جسم جا مانده ام از " روح " جداست
من اگر سایه ی خویشم
یا رب ..
روح آواره من ، کیست ؟
کجاست ...
فریدون مشیری
.............................................................