میخواهمت
ولی نمیدانم ...
تو به کدامین شب دلگیر بسته ای
که کورسویی حتا ..
به سیاهی مدام زندگیم
نتابیده ای ..
و در کدام آغوش گرم
بی دغدغه آرام گرفته ای
که هیچگاه ..
خبر از سردی دستهای تنهایم نداشته ای
من چه ساده در تاریکی خیالم
تو را چنان به روشنی باور داشتم
که انگار کویر سوخته ای
قطره های باران را
من چه کودکانه بودنت را
حتی برای یک لحظه
همیشه بهانه گرفتم
همیشه خواستم
آه ...
من جقدر ندانستم
که خواسته های آدمها
همیشه توانستن نیست ...
سیاوش خاکسار