بی آنکه تو را ببینم
در تو رها میشوم
و در کف دریا چشم میگشایم
رودم ..
و به غرقه شدن در تو معتاد
بی آنکه بو تو را بشنوم
ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار میشوند
فریاد میزنند بهار ، بهار
شاخه های درختم من
به آمدنت معتاد ..
بی آنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانه ای متولد میشود
که زاده دستهای توست
شاعرم ...
به از تو سرودن معتادم ..
شمس لنگرودی