یک روز از سال جدید که گذشته بود در اولین شب مسافرتم ... از اول شب که به دلیل خستگی چشمانم را بستم به خوابم آمدی ..
روی تخت بیمارستان نشسته بودی و من باورم نمیشد که بالاخره به هوش آمده ای و چقدر خوشحال و خندان بودیم با لباس سفید میگفتی و
میخندیدی لاغر و نحیف ولی خندان بودی به تو گفتم چقدر لاغر شده ای شکمت کو ؟ و تو با همان خنده همیشگی گفتی" قیزا " شش ماه
که لب به چایی و غذا نزده ام انتظار داری شکم هم داشته باشم ؟ و بعد هر دو غش غش خندیدیم و من قربان صدقه چشمانت که باز شده
بود میرفتم و همه بودند خواهرانت در مجلسی بودیم و همه از تو میخواستند که بیایی و برقصی وتو امتناع میکردی ...
تا صبح با هم بودیم .. صبح که چشمانم را بازکردم .. روز دوم عید بود به بچه ها گفتم که احتمالا به هوش آمده ای و حتما خبری شده که
من تا صبح درگیرت بودم ... آخر این روزهای آخر اسفند یکی از هم دانشگاهیها که به دلیل تصادف به کما رفته بود بعد از 5 ماه به هوش آمده
بود و این حادثه باعث شده بود که امیدم برای به هوش آمدنت بیشتر شده بود ...
گویا دقیقا منتظر همین یک روز بودی که با درد و رنج تجربه کنی و با نفس کشیدنهای بادرد خداحافظی کنی ...
و بروی به آن بالاها اوج بگیری و پرواز را از روی آن تخت سفت و سخت که شش ماه تمام اسیرش بودی تجربه کنی و کنده شوی و بروی ..
امسال عید تلخی شد برای همه ما که دوستت داشتیم .. برای ماها که وقتی زنده بودی ندیدیمت .. ولی ما ها که فقط شنونده دردها و
غمها و غصه ها و مریضی ات بودیم ..
این روزها دیگر خلاص شده ای از آن سرنگهای و قرص های لعنتی از انسولین های لعنتی که روزی سه بار در پوست و گوشت و خونت فرو
میرفت و تو چه صبورانه و نا علاج تحمل میکردی و ... به شهرمان که رسیدم یکسره به سر مزارت رفتم .. مزار غمگینی که با چادر آشنایت
پوشانده شده بود .. هرگز باورم نمیشد که به این زودیها به سر مزارت بیایم .. هرگز ..
عزیز بر باد رفته ام ... که کلمه ای جز این برایت نمی یابم که با پای خودت به مسلخ رفتی .. خانه ات را تمیز کردی .. شام بچه ها را
پختی .. حمام کردی .. همه چیز مثل همیشه مرتب و منظم بود در خانه مثل دسته گلت .. به گلدانهایت آب دادی مثل همیشه با آنها حرف
زدی نوازششان کردی برگهای زردشان را چیدی .. و قول دادی که خیلی زود بر میگردی .. و رفتی به اتاق عملی که به زعم خودت چیزی نبود
دیسک کوچکی در گردن که دست راستت را از کار انداخته بود و فیزیوتراپی های پی در پی بی ثمر که امانت را بریده بود ..
چه بگویم که دیگر کار از کار گذشته ... پیکر نحیفت مچاله بر روی آن تخت لعنتی سفدی نیست ... تو با همین یک عمل به ظاهر کوچک شش
ماه تمام در کمای لعنتی ماندی و دیگر چشمانت را نگشودی .. شش ماهی که برای خانواده ات قرنها گذشت .. وتو همانطور ساکت و آرام با
دستگاههای متصل به تن و روحت نفس کشیدی ..
و هرگز دیگر چشمانت را به روی عزیزانت نگشودی ..
به دخترک و نوه زیبای نازنینت .. که چقدر دوستش داشتی ..حنانه .. صدرا ... نام هایی که با جان و روحت عجین بود ...
دیگر از انسولین های لعنتی ، متفورمین های لعنتی تر خلاص شده ای .. دیگر تن و جان زخمی ات از لوله های سرد و سخت که وصلت کرده
بودند خلاص شده ..آخرین عکسی که روی تخت بیمارستان از تو گرفته ام هنوز درگوشیم جا خوش کرده .. وگاهی که دلم برایت تنگ میشود
دقیقه های متوالی خیره ات میشوم ..به یاد خاطرات دوران نوجوانیمان که میفتم ..
خاطره ماهی دودی که از رفاه خریده بودی ... و چه با احساس میان خنده تعریف میکردی و غش میکردیم ازخنده ...
خاطره قورمه سبزی که به خوردمان دادی ... و بعدش .. و چقدر خندیدیم
خاطره اولین بخاری گازی که خریده بودی و آن اتفاق مضحک که وقتی یادم میفتد .. دیگر به جای خنده فقط اشگ میریزم ..
به این همه مظلومیت و این همه سادگی و معصومیت که جزوء خصلت بارزت بود ..
اکنون دیگر رفته ای برای همیشه رفته ای .. با یک عمل ساده ... برای همیشه ترکمان کرده ای ..
شک ندارم که جای بهتری از این دنیای منحوس و بد و نکبت هستی ...یقین دارم که فارغ از تمام دردهایی که از بیماری و خیلی مسایل دیگر
در این دنیا کشیدی .. اکنون در آغوش امن خداوندگار مهربان آرام گرفته ای .. یقین دارم که بعد از آنهمه درد و محنت و رنج بیماری که متحمل
شده ای اکنون در آرامش محض سر بر زانوی مهربان خدایت غنوده ای .. میدانم جای زخمهای متعددت مخصوصا در این چند ماه اخیر با دست
مهربان خداوند التیام یافته اند .. هر چند خانه ات سوت و کور است .. فرزندانت .. چه بگویم ...
و من به این باور دارم که بچه ها از سوی مادر یتیم میشوند نه از سوی پدر ... چون اکثرا یک مادر توانا قادر است نقش پدر را هم برای
فرزندانش ایفا کند ولی هرگز یک پدر با همه توانایی اش قادر به ایفای نقش و مهر مادری برای فرزندانش نیست و این به عینه در همه مراحل
زندگی به من ثابت شده ..
کودکانت یتیم شده اند .. گلدانهایت که شش ماه تمام با صدای هر زنگی با صدای باز شدن هر دری انتظار دیدنت را داشتند یتیم شده اند..
مرا ببخش که حتی به مراسمت نیز نیامدم ..پای آمدن نداشتم .. میدانم که گله ای نداری ..میدانم که دیگر از این
تعلقات و گله مندیهای بی ارزش این دنیایی خلاص شده ای .. میدانم دلیل نیامدنم را هم بهتر از هر کسی میدانی ...
به خدا دیگر از قوی بودن هم خسته شده ام .. به اینکه مقابل همه بایستم و تظاهر به این کنم که اتفاقی نیفتاده هم خسته ام ..
دیگر حرفهای اطرافیان هم که چه میگویند برایم پشیزی ارزش ندارد ... و اینرا تو که اکنون از این تعلقات مزخرف زمینی خلاص شده ای بهتر از
همه درک میکنی ..اینکه وقتی نفس میکشی .. وقتی هنوز هستی کاری برایت نکنم .. و بعد از مرگت بیایم و شیون و زاری کنم و به سر و
رویم بزنم از من ساخته نیست .. اینکه میتوانستم برایت کاری بکنم و نکردم ... بیشتر آزارم میدهد .. مرا ببخش و حلالم کن ...
پروازت و آرامشت مبارک عزیزم .. به خدا سلام مرا برسان ... همیشه دوستت داشته ام ... همیشه ...