دلم برای کودکی هایم که در آغوش مردانه ات مچاله میشدم و بی محابا شیطنت میکردم تنگ شده ..
برای روزهای بی غصه ای که تو خدای زمینی ام بودی و بی منت هوای بی قراری ام را داشتی ..
با تو از هیچ چیز نمی ترسیدم انگار دنیا توی دستهای توی بود ...
این روزها همه چیز برایم با عذاب میگذرد..
دنیا به من سخت گرفته و من آنقدر بزرگ شده ام که دیگر پشت مردانگی ات جا نمیشود
کجا پناه بگیرم بابا ؟
امنیت کودکی ام تو بودی ...
پناه بی پناهی آن روزهایم تو بودی ..
حالا ولی .. هیچ جای دنیا امن نیست ...
بعض های نانجیب گلویم را به قصد کشت فشار میدهند ..
گریه ام میاید ..
اما وقتی تو را می بینم و به موهای رنگ پریده ات نگاه میکنم به رویت نمیاورم ...
که کم آورده ام ...
که از قوی بودن خسته ام ...
تو آنقدر غریبانه جوانی ات را در میان کودکی ام جا گذاشتی که دلم نمیاید از درد این روزهایم ذره ای برایت بگویم ...
به حرمت چین های پیشانی ات
قوی تر از همیشه با مشکلات خواهم جنگید
قول میدهم ...تو هنوز هم امن ترین تکیه گاه منی ..
اما دردهای من برای این روزهای تو بی انصافیست ..
تو به اندازه کافی غصه هایی که برای خودت نبوده را خورده ای ...
مهربان ترینم ...
مرا بخاطر بچگی هایی که به قیمت جوانی ات تمام شده ببخش ..
همیشه باش ...
بدون تو ..دنیا جای ترسناکیست ..
من زیر سایه ی محکم مردانه ات قدرت میگیرم
برایم دعام کن بابا ..
شنیده ام دعای پدر زود مستجاب میشود ...
نرگس صرافیان
.................................................
پ .ن : این نوشته ها بیشتر دلم را میشکند .. پدر چرا هیچ گاه تکیه گاهم نبودی ؟ چرا هیچ گاه پناه روزهای خستگی هایم نبودی ؟
چرا پدر ، پدر نبودی که از این نوشته ها برایت بنویسم ؟؟ و بگریم ؟؟؟