پرندهای که نمیداند آزادی چیست
از بازماندنِ درِ قفسش سرما میخورد
و پرندهای که بر برجی بلند مینشیند
هرچه روشنتر فکر میکند،
تاریکتر آواز میخوانَد
وقتی میداند
پرنده تنها پنج حرف ساده است
که گاهی
فقط
گاهی از دهان آسمان میپرد
لیلا کردبچه
.....................................................
میترسیدم عاشقت شده باشم
مثل زمین
که میترسید زیرِ برک? کوچکی غرق شود
و آسمان
که میدانست یک شب، پرندهای
تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد
میترسیدم
و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید
میترسیدم
و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند
گاهی
برای ترسیدن دیر میشود
آنقدر که دستهایت را
با تمامِ پنجرهها باز میکنی
و یادت میرود
از هر زاویهای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت برمیگردی
لیلا کردبچه