چشمم غروب صحنهی کوچ پرنده هاست
بر گونه ام هبوط غم انگیز شبنم است
این آسمان که از تن من کسر میکنید
بی شک برای پر زدنم وسعتش کم است
دور تنم هراس پریدن تنیده اید
بال و پر زنانگیام را بریده اید
دورم هزار مرتبه زندان کشیده اید
آزادی ام چقدر مه آلود و مبهم است
در آینه زنی ست که میترسد از خودش
بر شانه اش مزارع خنجر نشسته اند
در آینه به صورت خود چنگ می زند
کابوس و واقعیت و افسانه در هم است؛
"حوا منم که سرکشی از من سرشته شد
مریم منم، که پاکی ام از قبله ها گذشت
یوکابدم* که نیل به دلشوره ام گریست
هاجر منم که گریه ی من بغض زمزم است..."
اما حقیقت آنچه شما دیده اید نیست!
"مریم منم، که تهمت بی جا شنیده ام
حوا منم که رانده شدم از بهشت تو"
این قصه سال هاست گرفتار ماتم است
دختر شدم که سرزنشم پاکدامنی ست
تا زن شدن که ارزش من بچه آوری ست
مادر شدم که کودک من سهم دیگری ست
هرکس مرا زمین زده در شرع محرم است
در شهر پرسه میزنم و درد میکشم
در کوچه راه میروم و گریه میکنم
در خانه چای میخورم و ضجه میزنم
سهم من از زنانگی ام یک جهان غم است
ایمان بیاورید ، به زخمی که میزنید
ایمان می آورم که خدا رفته قبل ما
این جا فقط خودت به خودت فکر میکنی
این بی کسی برای دلم مثل مرهم است
دیگر فقط تو مانده ای و زخم های من
حالا نشسته ام به تماشای رفتنت...
تردید کرده ای که نمیرم! ولی برو
این ضربه محض مردن من...آه!محکم است
| اهورا فروزان |