می دانی قشنگیِ عشق به دست نیافتنی بودنش است.
اینکه در ذهنت معشوقی خاص خلق می کنی
یک آدم منحصر به فرد
کسی که با او اوج لذت و آرامش را تجربه می کنی
هرگز آزارت نمی دهد
همیشه کنارت می ماند.
اما وقتی همین دست نیافتنی را به دست می آوری
تازه داستان شروع می شود.
برخوردِ خصوصیات فردی تو با خصوصیات فردی او؛
توقع وسط می آید ، منیّت، حس مالکیت، شک؛
می بینی این آدمِ واقعیِ جلوی رویت، آن معشوقِ تخیلاتت نیست
دلگیر می شوی، سعی می کنی تغییرش بدهی به آن شکلی که دوست داشتی، درگیر می شوی اما نمیشود، دلسرد می شوی...
مدتی کجدار مریز می گذرانی
می دانی دیگر در این رابطه خوشحال نیستی اما حالا دیگر کندن سخت شده، چون دچار عادت شده ای... که البته خودت به آن می گویی دلبستگی، دوست داشتن...
تنهایی سخت است
پذیرشِ اینکه انتخابت غلط بوده سخت تر...
مستاصل می شوی، درگیرتر می شوی
دیگر نه حس خوبی می گیری، نه حس خوبی می دهی؛
خسته می شوی، طرف مقابلت را هم خسته می کنی...
رفتارهایی می کنی که قبل تر ها از خودت بعید می دانستی...
آخر یک روز با برچسب هایی که از طرف مقابلت خورده ای ترک می شوی...
مینشینی یک گوشه
برمی گردی به روزهای اول
دقیقا روزی که فهمیدی این آدم آدمِ تو نیست؛
می بینی همه کار برای این رابطه کرده ای جز یک کار:
باید به موقع رها می کردی
| پریسا زابلی پور |