جمعه یعنی تو نیستی، اما
خاطراتت به جانم افتاده
گرد مرده به شهر پاشیدند
بختکی بر جهانم افتاده
جمعه یعنی چقدر غمگینم
جمعه یعنی چقدر غمگینی
شعرهایت هجوم تنهایی ست
چشم بستی، مرا نمیبینی...
باز بغض غروب نزدیک است
پیله کرده به جان من یادت
گریه کن تا سبک شوی اما....
به کجاها رسید فریادت؟!
جمعه بس کن! چه کرده ام با تو
که مرا این چنین میآزاری؟؟
چه کنم تا مرا رها بکنی
حرمتم را کمی نگهداری؟!
جمعه یعنی، تو نیستی، هستم
با سیاهی مرگ هم رنگم....
عکس هایت سکوت میبلعند
و برایت چقدر دلتنگم...
| اهورا فروزان |