مردی که با لباس جنگی رفت ؛
با یه ترکش تو استخون برگشت
با یه تخت و یه ماسک ِ اکسیژن
با یه مُشـ[ت] یادگاری از "سردشت"
با غم و درد های "اردوگاه"
با یه دست بریده با ساطور
پدری که خلاصه شد توی ِ ؛
بیست درصد قبولی ِ کنکور
مردی که دیدنش رو سفرهی عید ؛
حسرت ِ مادر مریضش بود
هــــــشــــت سال ُ واسه کسی جنگید ؛
که حواسش فـــــقـــــط به میزش بود
مردی که تیکههای خمپاره
هنوزم توی کاسهی سرشه
موج خمپارهای که اون ُ گرفت ؛
بیشتر از موج ِ موی دخترشه
به سرش میزنه یه وقتا و ُ
خودش ُ تو نبرد میبینه
تخت چوبیشُ مثل یه سنگر
پنکهرُ بالگرد میبینه
ویلچرش مثل تانک شخصیشه
خودنویسش شبیه ِ آر.پی.جی
اگه معنای زندگی اینه ؛
پس بگو دیگه مــــــرگ یعنی چی...؟
| احسان رعیت |