کتابی که با دستانِ خود نوشته ام را برایم نخوان.
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم.
در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردانِ داستان را بکُشم،
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم وُ
دیگر نویسنده نباشم.
که نروی
که نمیری
که بمانی ...
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحاتِ کتاب
به انتظارت ایستاده است
چه کنم؟
| بابک زمانی |