و اگر امروز برایت می نویسم،
از عریانی ذهنی ست که از ایمان گذشته و به عادت رسیده؛
که از اصالت عشق چیزی نمانده جز شُکوه به جامانده خاطرهای دور
و وجودی سایه وار،
حضوری چنان کمرنگ که مرا به یاد خوابی می اندازد که هرگز نرفته ام،
به یاد نبودن،
شاید هم... مرگ
و اگر می نویسم،
هنوز شب را باور دارم
و لحظه های تاریکی که من را به تو پیوند می دهد،
بی آنکه بدانی،
بی آنکه باشی،
بی آنکه به یادم باشی
یا حتی دوستم داشته باشی
و اگر می نویسم،
دوست دارم بدانی در خلأ دنیای بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم،
می چرخم
و می چرخم
و می چرخم
و در چشمهای ناباور یک سرگردان دلتنگ، کسی را می بینم شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی ست شبیه تو،
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ،
حضوری بسیار بسیار کمرنگ که نوشتن برایش منصرف می کند مرا از مرگ و نبودن...
(نیکی فیروزکوهی)