بین شبها و روزهات،
بین دستها و نفسهات،
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد،
چرا میچرخد.
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی "جانم"،
جانم را از نبودنت نجات دهم با یک نگاه.
(عباس معروفی)