اشکِ یک برگ،روی یک گلدان
اشکِ یک قطره روی یک کاشی
گریه ی بی صدای یک گنجشک
وسطِ خونِ حوضِ نقاشی
گربه ی ایستاده بر دیوار
گرمِ آوازهای زیرِ لبی
گوشه ی حوضِ خشک می رقصند
چند تا بچه ماهیِ عصبی
آن طرف لای درزِ آجرها
میهمانی هرشبِ دوسه موش
لشگرِ سوگوارِ مورچه ها
نعشِ یک سوسک را گرفته به دوش
مادرم باز قصه می گوید
قصه از سرزمینِ دیو و پری
از صداهای گُنگ می ترسم
گرچه خالی ست خانه ی پدری
در اتاق و حیاط می چرخند
کودکی های باد برده ی من
گوشه ی حوض، رخت می شوید
باز مادربزرگِ مُرده ی من...
زندگی هست،زندگی جاری ست
زندگی باز مهربان شده است
پدر از کارخانه برگشته ست
پدرم سال ها جوان شده است...
تا دویدم به سمت شان، هر یک
مثل یک پرده ی سپید شدند.
گریه کردم، تکانشان دادم
گوشه ی خانه ناپدید شدند
هی صدا می زنم، ولی انگار
هیچ کس نیست یا نمی شنود
هی صدا می زنم، کسی انگار
حرف های مرا نمی شنود
هی صدا می زنم: کجا رفتید؟
خانه ی ما چقدر سرد شده
از صداهای گُنگ می ترسد
پسر کوچکی که مرد شده
مثل یک برّه، برّه گی کردم
دستِ آخر نصیبِ گرگ شدم
گریه کردند مرده هایی که
روی پاهایشان بزرگ شدم...
می روم...کوچه تنگ تر شده است
نیمی از روزِ سرد شد سپری
سایه ها پشت شیشه منتظرند
گرچه خالی ست خانه ی پدری
| حامد ابراهیم پور |