به من بگو چرا؟
بگو چرا این چنین خوشبویی؟! که عطر تنت مثلِ حیاطِ خانه ی مادربزرگ که پُر میشد از عطرِ بهار نارنج، خواستنی ست و دوری از آن، دلتنگی می آورد؟!
که چشمانت آنچنان گیراست شبیه به فَواره ی حوضِ آبی رنگِ وسطِ حیاطشان،که در عالم کودکی، محو تماشای آن میشدم و برای من، جذابترین جایِ جهان بود!
که لب هایت، آه امان از لب هایت که به مانندِ شیرین ترین میوه ی آن حیاط است که تمام لذت خوردنش، در این بود که خودت بچینی اش...
و دست هایت، شالگردن زمستان های آن حیاط است،که دور گردنم میپیچید و گرما میداد...
و آغوشت...خودِ خودِ آغوش مادربزرگ است که هرکه دنبالم میدوید یا قصد صدمه زدن را داشت، یا اصلا هروقت امنیت میخواستم، به آن پناه میبردم...
بیا بگو...چرا ناب ترین حس دنیای کودکی ام،به بودن امروز تو گِرِه خورده است و از وقتی تو آمدی، هرچه خاطره مرور میکنم، شیرین است...
| غزاله دلفانی |