از آن سوی جاده ها که موهایت را گیره زده ای،
خواستم انگشتانم را دراز کنم که کامیونی پر از آجر خستگی اش را روی مرز دوست داشتنم در کرد!
من ماندم با یک جعبه پرتقال خونی روی دست که روزها برایت پوست می کندم.
شبها چشمهایت را با آواز نشان ماه می دادم.
شهاب سنگها در دسته های پنج تایی وارونه به دریا سقوط می کردند!
حالا تو الفبای قرمزی با نبضی به تندی پرواز که هزار ییلاق آغوش، هزار قشلاق دلتنگی به حسابم نوشته ای.
فقط زحمتی اگر نیست،
به دکترها بگو
بیخودی تلاش نکنند؛
روی نوار قلبی ام قله های بزرگی ست که باید عبور کنم.
جاده که صاف شد،
حتماً به دیدنت می آیم!
(بهرنگ قاسمی)