لم می خواهد چند تن باشم همزمان،
چند تن و همگی زن.
زنانی باشم، همزمان
در چند مکان مختلف
چند زمان مختلف.
یکی از من مثلا آوازه خوانی باشدکه صدایش غروب ها
وقتی که کارگران در کافه ها ی لب بندر دور هم جمع می شوند
خستگی را از تنشان در بیاورد
هر چند دلتنگی شان را دو برابر .
پرستاری باشم همزمان،
که به سربازی مجروح، از امید بگوید.
که قرار نیست صبح فردا را ببیند.
بازیگری باشم که عکسش با چند پونز کوچک
اندکی
و فقط اندکی
زیبایی به دیوار نمور یک آرایشگاه زنانه بخشیده باشد.
همزمان زنی باشم
روبروی خودم
که صورتش را بند می اندازند
و در دلش آرزو می کند زیبایی مرفه هنرپیشه ها را.
بی آنکه بداند عکس ها به سادگی و شکم برآمده اش حسادت می کنند.
دلم می خواهد یکی از خودم در سیاه چادری کوچک به افتادن ناف اولین پسرش فکر کند،
یکی دیگر کلید را از جیب مردش بردارد که غروب ها خودش در را به رویش باز کرده باشد.
دلم خیلی ها بودن را می خواهد
خیلی جاها بودن را
خیلی وقت ها بودن را...
رویا شاه حسین زاده