میتوانستم دختری باشم از ایل بختیاری که وقت برگشت معشوقش گوشوارههای سنگیاش را به گوش میآویزد و با لباس محلیاش، به قشنگی تمام دنیا میرقصد.
میتوانستم دختر شاعری باشد که دیوان شعرش بازار همهی شاعران پایتختنشین را کساد کرده است.
میتوانستم نقاش باشم که روبهرویت نشسته است و بیآنکه کسی از دلش خبر داشته باشد، صورت مردی را روی کاغذ نقاشی کند.
میتوانستم نویسندهای باشم که شخصیت اصلی داستانش مرد نداشتهای باشد که تحسین و توجه تمام منتقدان را به سمت خودش بکشاند.
میتوانستم گلفروشی باشم که هر صبح قشنگترین اطلسیهایش را برایت کنار میگذارد، هر چند که هیچگاه دستانت به آنها نمیرسد.
من میتوانستم خیلی چیزها باشم.
اما من زنی هستم که توی یک شب بلند تابستانی که از فرط خستگی برای صبح لحظهشماری میکرد، عشق را به خاطرش آوردی!
| فاطمه بهروزفخر |