حسودم
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
و حسودم
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم
که قلبم هنوز در سرم میتپد
که بادی که پنجرههای خانهام را به هم میکوبد
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟
حسودم
و هی میترسم از تو
از خودم
از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من فرو میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کردهست ...
| لیلا کردبچه |