سقط کن این کودک ناقص درون یادت را،
من را
و من نامت را، لیلی!
عشقت را
از مغز استخوانهای گر گرفتهام،
از چشمان کور خاک برسرمکه جز تو را نمیبینند.
مجنونت نمیشوم دیگر؛
تمام کن.
بیا فراموشِ هم شویم
تا به عجز و لابه ننشسته استاین مرد معتاد به خواستت.
به احتکار بکش نوازشت را.
مرا یتیم دستهایت تمام کن.
برو...
(کامران فریدی)