مادر گفت انتظار زیادی از تو نداره...
همینکه روی پله ها راه بری و صدای پاتو بشنوه،
همینکه توو آشپزخونه درِ یخچال رو وا کنی و مثل حواس پرتی های همیشگیت لیوان از دستت بیفته،
همینکه سرفه کنی، یا اینکه نصفه شب کلید برق رو بزنی و لامپا رو روشن کنی،
چه میدونم! همین چیزای ساده، مثه صدای ناخن گرفتنت یا ورق زدن دفترچه یادداشتت،
همینا راضیش میکنه که دیگه گریه نکنه!
گفتم: مادر، انتظار زیادی از یه مُرده داری!
گفت: اگه اینا چیزای زیادیه و اون نمی تونه انجامشون بده
پس چطور بلده اینقدر منو دلتنگ خودش کنه؟
| بعد از ابر / بابک زمانی |