بعد از بیست و پنج سال دیدمت
چقدر پیر شده ای لعنتی!
چقدر هنوز عسلی به چشمهایت می آید
چقدر هنوز گیسوانت باد را مست میکند
چقدر خط خطی های پیشانی ات به دلم می نشیند
چقدر سفید بیشتر از هر رنگی به موهایت می نشیند
چقدر خط چشم روزگار به تیله چشمانت جور درآمده
چقدر تقارن خط های کنار لبهایت خواستنی است
چقدر لرزش دستانت موزون شده با آهنگ مست کننده صدایت
چقدر آهسته آهسته راه رفتنت بیشتر دیوانه ام میکند
چقدر حسادت میکنم به مشت مشت قرص هایی که سر ساعت وعده دیدار دارند با لبانت
چقدر دلم میخواست مال من بودی
چقدر حالا دلم بیشتر میخواهد مال من باشی
چقدر عشقی که بماند و دم زده نشود مست کننده تر میشود
چقدر دلم میخواست بیست و پنج سال به عقب برگردم و نگذارم عروس شوی
چقدر شصت سالگی به قامتت می نشیند
چقدر پیری به تو می آید!!
| مصطفی یوسفی |