تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..
نمیدانی چه به سر این خانه می آید..
آیینه بد نگاهم میکند!
دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!
ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!
میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..
گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد
فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!
تخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!
دخترک تابلو نقاشی
گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!
و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!
همه به درک...
عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!
چشمانت بوی دریا میدهد
و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان
هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...
ذره ای نفرت بپوشم
لبخند ات میگوید خاموش
و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت!
| علی سلطانی |