یک روز مثل دیوانه ها ؛ روی یک برگه نوشتم : قلب شما
کاغذ را تا زدم و گستاخ تر از همیشه رفتم جلوی دختری که دوستش داشتم
صدایم را شبیه آلن دلون کردم و گفتم ببخشید خانم زیبا
با شما ، بله شما
می شود به من بگویید این آدرس مربوط به کجاست؟
راهم را گم کرده ام می شود بگویید چطور باید بروم اینجا؟
یادش به خیر ، آن روز متعجب با دو انگشت برگه را گرفتی خواندی و زود برش گرداندی
ریز خندیدی
سر تکان دادی... عینکم را درآوردم چشم هایم دوباره آدرس قلب تو را پرسید
با همان لحن با کمی مکث...تو مرا خوب می شناختی، می دانستی چقدر دوستت دارم
زیاد هم بدت نمی آمد از من اما آن لحظه برای این که همکلاسی هایت چیزی نفهمند همین طوری
شاید محض حفظ آبرو به آدرسی اشاره کردی، گفتی بروید دو کوچه آن طرف تر خیابان فلان
سر سومین کوچه ، بیمارستان فلان ، بخش اورژانس
گفتم بخش اورژانس؟
همه ناگهان خندیدید و رفتید ، من ماندم و کاغذی که له می شد. آن روز از طرز برخوردت خوشم نیامد
انتظار داشتم ، ناز کنی ، ناسزا بگویی ، ولی با طعنه نگویی مریضم
از جوابت عصبانی بودم فکر کن بروی به کسی بعدِ کلی کلنجار متفاوت بگویی دوستت دارم
او هم بی خیال بگوید طوری نیست
خوب می شوی آن موقع چه به روزت می آید؟
خوب می شوی؟ نه
من خوب نشدم حالم چند روز خراب بود آن قدر از دستت عصبانی بودم که دیگر پی ات را نگرفتم
چند سالی هم گذشت تا فراموش شدی اما حالا حس عجیبی دارم
دخترم مریض شده ، آمده ایم بیمارستان ، اتفاقا همان اورژانس که تو با تمسخر ، نشانی اش را داده بودی
اما این جا ، اکنون خودم انگار بیشتر به هم ریخته ام ، مردی که ، دم در با یونیفرم ایستاده
دارد از بازنشستگی اش می گوید ، مردی که ، کمی به تو شباهت دارد ، چشم هایش برایم آشناست
فرم صورتش.شال سرش کنی ، می شود تو ولی با ریش سفید ، می خندم اما کمی گیجم
نمی دانم درست مطمئن نیستم که ارتباطی بین این بیمارستان بین این مرد و آن نشانی باشد
ولی یک جمله در دهانم می چرخد ، خب مسخره چرا همان موقع نگفتی ، پدرم نگهبان آن جاست؟
چرا نگفتی برو با او حرف بزن؟ می دانی آن روز چقدر فحشت دادم؟ چرا نگفتی آدرس رسیدن به دختری که
دوستش داشتم از این جا
از این اورژانس می گذشت؟
| رسول ادهمی |