چقدر باید قوی باشم
و چقدر زن
هی این پله ها را بیایم پایین
و تو آنی نباشی
که سلامت بی طمع است و
هی برگردم...
زنگ مثل پتکی است
که بر سرم میکوبند
دیگر گوشهایم را میگیرم و میروم
با عصای یادگار این پلکان
و روبند یادگار مادر بزرگ ..
درخانه ای ویلایی
بست می نشینم و
تاریخ میخوانم...
و به دنبال عصری میگردم
که با خیالی تخت
نه کنار کوسه ها
کنار حوضچه ای با ماهی ها
زندگی را سر بکشم ...
مونا محمدی
.........................................................