چقدر به دوستانم که مادرانی دوست داشتنی ، مهربان و حمایت کننده داشتند رشک میبردم وچقدر عجیب بود که آنها به مادرانشان وابسته نبودند ... نه دائم به آنها زنگ میزدند ، نه به ملاقاتشان میرفتند ، نه خوابشان را میدیدند و نه حتی به آنها فکر میکردند ...
ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از دهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش گذشته اغلب پیش میاید که بی اختیار به سمت تلفن میروم تا با او تماس بگیرم...
همه اینها به لحاط منطقی برایم قابل درک است...
سخنرانی ها درباره این پدیده کرده ام ، برای بیمارانم توضیح میدهم که کودکانی که مورد بدرفتاری والدینشان قرارمیگیرند اغلب به سختی از خانواده ی ناکارآمدشان جدا میشوند ... در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان باتعارض کمتری از آنها فاصله میگیرند ..
درحالیکه که قاعدتا باید برعکس باشه .. ولی اینطوری نیست ...
اصلا مگر یکی از وظایف والدین قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست ؟؟؟؟؟
گزیده ای از کتاب مامان و معنی زندگی