میان سالی ام فرا رسیده
روبروی تلویزیون نشسته ام ..
با یک لیوان چایی ...
زنم حرفم را نمی فهمد ..
من هم نمی فهمم او چه میگوید ...
دارم خستگی یک عمر تلف شده را
روی دوش خود حس میکنم
دلم برای آن روزهایی که
حرفهایم را می فهمیدی
تنگ شده
معلوم نیست
آن طرفتر