فکرکردی آدمها ..
چگونه از چشم هم میافتند ..
حتما که نباید یک چاقو را ..
تا دسته توی پشتت فرو کنند ..
یا توی خیابان با کس دیگری ببینیشان
یا گل از گل شکفتتنشان
به وقت حرف زدن با دیگری را تماشا کنی ...
آدمها با وقتهاییکه
باید باشند و نیستند ...
از چشم می افتند ...
با حرفهایی که می دانند گفتنشان
از این رو به آن رو میکند زندگی ات را
ولی لب از لب باز نمیکنند ...
با لبخندهایی که باید و نمی زنند
با شب بخیرهایی که ..
باید قبل از پلک بستن بگویند و نمیگوینند
بادلتنگی هایی که باید ... بفهمند و ...؟
از چشمانت می افتند
و تمام میشوند ...
فاظمه جوادی