گفتم "میخوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تختهای رو شکوند و گفت "میخوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقهمندیامو میشناخت. میدونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو میبُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن میکنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان ولشون نمیکنم. ولی گاهی آرزو میکنم کاش زندگیم طوری رقم میخورد که اینجا نبودم، خیلی چیزا رو نمیفهمیدم، خیلی آدما رو نمیشناختم، خیلی کارارو نمیکردم...."
به شکلات تو دستش اشاره کردم و گفتم" تو تا وقتی شکلات نخوردی، دلت برای طعمش تنگ نمیشه! من بزرگترین لذتهای دنیارو تجربه کردم، ولی حالا بزرگترین درد رو دارم، درد از دست دادنشون رو!
یه روزی بهترین دوست دنیارو داشتم.حالا نیست
یه روزی شعر خوندن حالمو خوب میکرد، الان تسکینم میده ولی غمگینترم می کنه
یه روزی دوستم داشتن، یه روزی یه کسایی رو دوست داشتم...
یه روزی بلد بودم زندگی کنم، حالا انگار هیچی بلد نیستم"
گفت: "عوضش تو لذتهایی رو تجربه کردی که خیلیا هیچوقت نداشتن!"
کدوم مهمتر بود؟ تجربهی خوردن شکلات؟ یا دیگه هیچوقت نخوردنش؟ کفهی اول ترازو لذتهای زندگیم بود. کفهی دوم از دست دادنشون. حالا مدتها بود طرف دوم داشت سنگینی میکرد. و این یعنی دلتنگی برای همهچیز، و بی حسی نسبت به همهچیز. این مساله، زندگی این روزهامو توجیه میکرد. سردرگمی همینجا بود"
گفتم آره. پیچیدهس. عین قضیه مرغ و تخم مرغه. همیشه سعی کردم بزرگ باشم، تجربههای بزرگ بخوام، شادیهای غیرمعمولی، اتفاقات خاص.... ولی این روزا میگم کاش یک آدم معمولی بودم با لذتهای کوچیکی که همیشگی بود. چیزایی که از دستشون ندم. شادیهایی که ازم نگیرنشون.
میدونی آدمایی که کمتر میدونن خوشحالترن. هرچی بیشتر تجربه کنی و بدونی اندوهت عمیقتر میشه. دیگه نمیخوام بیشتر از این تجربه کنم. نمیخوام بیشتر از این از دست بدم..."
یه نفس عمیق کشید و گفت "شکلات تلخه. میخوری؟"
| اهورا فروزان |