با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟
با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!
نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتن هایی فکر کردم که در لحظه ی ابرازشون متوقف شدن،
به تموم دوست داشتن هایی که بدونِ ذَره ای جنگیدن نیمه ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه ی راه مونده رو از انتظار نجات بده...
از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره ... متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود!!
کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم های تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم
به تموم " نه هایی " که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش...
رو به روی آینه ی پشت ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدم بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم...
آدمی که واسه دوست داشتنش می جنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمنده ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو....دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه،خیلی!!
| نازنین عابدین پور |