دست می بَرم بین خاطرات
به روزهای دور
و تکه ای بیرون میکشم
صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند
ظهرِ گرمترین روز تابستان است
درست همان لحظه که عشق
شبیه افتادن سیب های درخت در حوض
به قلب هایمان افتاد،
تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم
شاخه های خشکیده ی رُز
پیراهن های گلدار
سنجاق های سر
بیت بیت شعرهای عاشقانه
ترانه های قدیمی
بادبادک های رنگی
شمع های تولد
رقص های دونفره
اشک ها
لبخند ها
تمام اولین ها
بهار، باران، برف، کوچه، تابستان، پرسه، شب...
تمام میشود
دستهایم خالی باز می گردند
و صدای خنده ی تو آرام آرام از گوشه ی دَر بیرون می رود
راستی، عشق دروغ عجیبی است
که هیچکس نه از گفتنش پشیمان است
و نه از شنیدنش...
دستهایم را از خاطرات بیرون می کشم
و رسالت حرف های در گلو مانده را
به چشمهایم می سپارم...
| هانی محمدی |