پیراهن آنا بدون آستین بود با یک یقه ی کاملا گرد و آویزان...
ادوارد خیره بود....
بند پیراهنی که آن را روی شانه های آنا محکم نگه می داشت رو به بازوی خالی اش رها شده بود...
درست مثل یک درخت بید که از سنگینی باد سر بزیر بود...
حالا فاصله ی بین گردن، شانه و بازوی آنا را می توانست به مزرعه ی پدربزگش تشبیه کند.
مزرعه ای که محصول زرین گندمش را کاملا درو کرده بودند.
یک زمین صاف و یکدست. زمینی تشنه و محتاج باران...!
ادوارد خم شد و شانه ی آنا را بوسید...
طوری که از محل بوسه اش، زنبقی بنفش شروع به روییدن کرد....
| حمید جدیدی |