داستان من و چشمان تو ...
داستان پسرکی است که ...
هر روز غروب ...
پشت شیشه دوچرخه فروشی ...
می نشیند و از پشت شیشه
دوچرخه ای را می بیند که ..
سالها برای خودش بود !!
با آن دوچرخه ...
تمام کوچه های شهر را می گشت ...
از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد ..
سربالایی ها را با همه ی قدرت ...
رکاب میزد و در سرپایینی ها ...
دستانش را باز میکرد ...
از میان سرو ها و کاج ها میگذشت ...
و بلند بلند میخندید ...
داستان من و چشمان تو
داستان آن پسرک و دوچرخه است ..
پسرکی که حالا ...
پشت شیشه دوچرخه فروشی
در خیالش رکاب میزند ...
میخندد ،، رکاب میزند
میگرید .. رکاب میزند
رکاب میزند ...
روزبه معین