همه زن ها را با من مقایسه میکرد. این میشد که دیگر نه کسی را میبوسید، نه میپرستید.
ترسِ از دلبستگی دوباره که گرچه شیرین بود ولی دردی کشنده داشت، آنهم هر روزه...
وحشتِ وابستگی به نفسهای کسی که بی خیالِ نفسهای او حتی بالا نمیآمد.
انتظار...دقیقهها و ثانیهها را شمردن برای نزدیک شدن به قلبی که اگر به اسمِ او و برای او نمیتپید، مرگ را بیشتر دوست داشت....
حقیقتاً در دنیا چند نفر مثلِ من وجود دارند یا خواهند داشت که آموخته باشند دوست داشتن بی هیچ توقعی اصیلترین و بنیادیترین حسِ موجود در یک رابطه است؟
چند نفر در دنیا وجود دارند که میدانند ماندگارترین عشق ورزیها از آمیخته شدن بی بدیلِ سر انگشتانِ مردی شیفته با گیسوانِ آشفته ی زنی دل سپرده، آغاز میشود؟
چند نفر در دنیا میتوانستند از ضربان قلب دیگرى بفهمند چقدر خسته است یا چطور در پیچ و خمهای روزگار وامانده است؟
چیزی که زیاد بود، زن بود....ولی این عشق...این قلبِ لبریز از بودنِ خودش...و دست هایی سرشار از لمسِ خوبِ خوبِ دستانش...اینها را حتی اگر میتوانست پیدا کند، باز من نبودم...
چنین بی پروا...چنین پر شور...چنین عاشق.
زنی بودم که در هر بوسه، مردش را میپرستید...
| همه مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |