خندید...
بهش گفتم: "میدونستی دندونات خیلی قشنگن!"
بیشتر خندید. گفت: "بچه ها وقتی مدرسه می رفتم مسخرم می کردن. بهم میگفتن دندون خرگوشی. یهو ساکت شد. از پشت پنجره زل زد توو کوچه...
" ولی همه میگن چشات قشنگه، چرا دندونام...؟!"
یه وقتایی دوست داشتم پیانو بزنم. کلیدای سفیدشو بیشتر دوس داشتم...ولی یا گرون بود یا اگه پولشو داشتم، وقتشو نداشتم. الان دیگه می تونم بزنم. کافیه چیز خنده داری براش تعریف کنم تا بخنده. کافیه بخنده تا دندونای سفید و ردیف شُدَش، شروع کنن به چیدن نت ها کنار هم...
امروز اما فرق داشت، یه ارکستر بود...!
می خندید، پیانو میزد،
باد می پیچید تو موهاش، چنگ می زد،
گونه های سرخش طبل،
ابرو بالا انداختناش کمونچه،
چشماش...
چشماش داشت می خوند برام...
"به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقه آن طره پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت..."
| حمید جدیدی |