شانزده سالم بود که از «مرضیه» خوشم اومد ؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن ؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلوو اقرار کنی که عاشق شدی ؛
عشق رو باید ذره ذره میریختی تو خودت ؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس ؛
«مرضیه» دو سال بعدش شوهر کرد !
20 سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه «مرضیه» بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم ؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود...
تو 25 سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه «مرضیه» بود...
تو 30 سالگی از دختر مستاجرمون ؛
که شبیه «مرضیه» می خندید...
تو 40 سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل «مرضیه» از یه طرف میریخت تو صورتش...
می ترسم «مرضیه»
خیلی می ترسم هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم که هر بار
یه جوری داری دست به سرم میکنی
| حمید جدیدی |