باید امشب حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا ...
به خدایی که خودم میدانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند
به خدایی که دلش پروانه است
و به مرغان مهاجر هر سال
راه را میگوید ..
و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند !
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترک بردارد
به خدایی که خود میدانم ...
........................................................