می خواستم ببوسمش که به خودش پیچید،
انگار مثل خمیر شده بود توی دست هام؛ وا می رفت. انگار
نیرویی در او پیچیده بود و آبش میکرد. جمع و جمع تر می شد. نگاه انداختم به شکمش، بعد پاهاش. ورق ورق شده بود.
دستش در دستم، خمیر شد. حلقه اش سُر خورد روی سرامیکِ کف اتاق و چند دور چرخید و ماند.
موهای مِش کرده اش آب شدند و مثل موم عسل به هم چسبیدند و طرحِ کاغذ چروکیده شدند.
چشم هایش نقش بستند روی جلد کتاب. مات نشسته بودم و کتاب روی پاهام بود.
مثل جن زده ها شده بودم. زنم کاغذی شده بود و من مبهوت مانده بودم و توان هیچ کاری نداشتم،
شب تا صبح میان راحتی و دیوارِ روبه رو، رفتم و برگشتم، رفتم و برگشتم، رفتم و برگشتم و سیگار کشیدم.»
مریم اسحاقی
.............................................